- ۰ نظر
- ۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۱
- ۴۸۰ نمایش
کاش می شد لاغر کنم،خیلی لاغر...
بیست کیلو شم!
ده کیلو شم!
نه...!
سنگینه براش...
پنج کیلو شم...
تا دوباره برم و رو پاهای مامانم بخوابم...!
خوشا آنان که مردانه می میرند و تو ای عزیز !!!
خوب می دانی که تنها کسانی مردانه می میرند که مردانه زیسته باشند...
شهید مرتضی آوینی
به عکس پسرش نگاهی کرد و گفت:
پیر نشدی ، ولی منو پیر کردی!!!
شهدا افتادند تا ما بلندتر بایستیم
پس بنگر
که کجا ایستاده ای
ای رفیق...
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم …
بسمه تعالی
من کنار سید نشسته بودم و سید هم طبق معمول شال سبزش را روی سرش انداخته بود و با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا و مداحی بود. بعد از اتمام مراسم ناگهان شال سبز خود را بر گردن من گذاشت. با تعجب پرسیدم: این چه کاری است؟ گفت: بگذار گردن تو باشد. بعد از لحظه ای دیدم جمعیت حاضر به سوی من آمدند و شروع کردند به بوسیدن و التماس دعا گفتن. با صدای بلند گفتم: اشتباه گرفته اید، مداح ایشان است. امّا سیّد کمی آنطرف تر ایستاده بود و با لبخند به من نگاه می کرد...
*خاطره ای از دوست شهید سید مجتبی علمدار