ای عشق! از افسانه بودن دست بردار....
شنبه, ۶ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۳۱ ب.ظ
بسمه تعالی
من کنار سید نشسته بودم و سید هم طبق معمول شال سبزش را روی سرش انداخته بود و با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا و مداحی بود. بعد از اتمام مراسم ناگهان شال سبز خود را بر گردن من گذاشت. با تعجب پرسیدم: این چه کاری است؟ گفت: بگذار گردن تو باشد. بعد از لحظه ای دیدم جمعیت حاضر به سوی من آمدند و شروع کردند به بوسیدن و التماس دعا گفتن. با صدای بلند گفتم: اشتباه گرفته اید، مداح ایشان است. امّا سیّد کمی آنطرف تر ایستاده بود و با لبخند به من نگاه می کرد...
*خاطره ای از دوست شهید سید مجتبی علمدار
- ۹۳/۱۰/۰۶
- ۴۶۷ نمایش